iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


در کمند اهریمن2

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ....عزیزای خوشکلم....خوب..داشتم به اون سگ نگاه میکردم و اینکه چقدر زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد...(خیالت نباشه...روکو...من هواتو دارم)

توی مسیرای باغ یعنی خارج شهر همیشه جسارتا سگای ولگرد هست که یا تک هستن یا گروهی...اونا روزا خیلی کم حمله میکنن..اصلا فرار میکنن..ولی شبا میشن گرگ...به هرجنبنده ای حمله میکنن...توی سگای ولگرد اطراف باغمون یه سگ شیطانی هست که به نام...یزید...معروفه...همه سگا ازش حساب میبرن...حتی..نکبت و ظلمت...سگای خودم که همیشه تو باغن...خوب..این ..یزید...یه سگه ناجوره که هیکلش خیلی گندس..میگن حتی به گله های کفتار هم حمله میکنه...ولی من هنوز توی حومه شهر کفتار ندیدم...همش باید هیاهوهای تبلیغاتی باشه..خوب..پوست بدن این سگ همش سوخته...صورتش بخاطر سوختگی شدید خییییلی وحشتناکه...وسط پیشونیش یه فرورفتگیه که میگن جای گلولس..خلاصه سگ نیس که نگهبان دوزخه کثافت...یادمه یه بار داشتم باموتور داداش جان مانی میرفتم سمت باغ که دیدمش اونم دنبالم کرد خیلی ترسیدم ولی گازشو گرفتم و ساندویچی که داشتم گاز میزدم رو پرت کردم براش که بی خیال شه...حیف بود ساندویچ خیلی روش سس فلفل ریخته بودم...اونم موند و گرفت به ساندویچ..باور کنین اونلحظه اگه نوشابه هم دستم بود پرت میکردم براش تا ساندویچ راحت از گلوش پایین بره...خلاصه...یه شب داداش جان مانی رفته بود باغ و زنگ زده بود خونه که سوییچای ماشینشو گم کرده و یه نفر برام سوییچ زاپاس بیاره...عمومش ناصر که اصلا شهر نبود ...اینجور مواقع هم همیشه گزینه هانی روی میزه...خوب منم چاره ای نداشتم باید میرفتم...سوارموتور داداش جان مانی شدم و راافتادم...بچه ها باغ و حومه شهرو اینا هرچی که روز قشنگه ..شب دوبرابرش ترسناکه...خلاصه وسط راه بودم توی مسیر باغا که ضرت موتور خاموش شد...وای...بنزین تموم کرده..از آمپرش فهمیدم...خدایاچیکارکنم...هیچی..موتوروگرفتم دستم و راه افتادم سمت باغ...هرچی به مانی زنگ میزدم جواب نمیداد...یه هو دیدم از دور یه گله سگ ولگرد شبگرد دارن میان طرفم...چون میدونستم نمیتونم با حرف منطقی از تصمیمشون منصرفشون کنم  یه سنگ گرفتم و پرت کردم طرفشون...دیدم فایده نداره...بناچار دوئیدم رفتم از نزدیکترین درخت بالا.. همون درختی که ازش چند بار صدای مشکوک بلبل و قورباقه شنیده بودم..آخه میدونین بچه ها...مارای افعی وقتی بزرگ میشن میتونن صدای بلبل و قورباقه رو تقلید کنن ولی خیلی تابلو...تفاوت تقلید صداشون مثل تفاوت صدای داریوش و مهستی هستش...اینقدتابلو...فقط خداکنه مارروی درخت نباشه...سگا اومدن دور درختو شروع کردن باهم پارس کردن...خیلی خیلی خیلی ترسیده بودم...فقط خدا رو توی دلم صدا میکردم و میگفتم(دخیل یا حضرت سلیمان)..کمی گذشت که یه صدای وحشتناک شبیه صدای زوزه شیطانی به گوشم خورد...گله سگ ساکت شدن...آره..خودش بود..یزیدملعون بود...همه سگا فرار کردن..(خاک تو سرتون سگای احمق برگردین منو از دست این اهریمن نجات بدین)یه کم دنبالشون کرد و پارس کرد..پارس که نمیکرد عوضی داشت شیطان رو صدامیکرد...بخدا هربار که پارس میکرد همه بدنم تکون میخورد...چندبار پارسید و دور درخت چرخید...از شما چه پنهون گریم گرفته بود..ولی به کسی نگین..به همه بگین هانی تا اخرین نفس جنگید و به پسرم بگین پدرت مردشجاعی بود...بعد اون سگه عین یه ببر راه میرفت...از داداش جان مانی هم عضلانی تر بود بدنش...روز کسی نمیتونست به یزید نگاه کنه شب که دیگه جای خودداره...(یزید تورو کجای دلم بزارم)...ولی یزید ساکت شد...و ناله ملایم کرد...صدای ناله ای که خوب میشناسمش که علامت وفاداری و دوستیه....بعدخوابید زیر درخت و دستاشو جفت کرد زیرچونش..کاملامشخص بود کاری باهام نداره ولی بدنم هنوز میلرزید...ده دقیقه طول کشید تا بهش اعتمادکردم رفتم پایین اولش میترسیدم بعد یواش پامو گذاشتم رو پنجه هاشو تکون تکونش دادم...بعد اونم به پاهام پنجه میزد و بازی میکرد...بعدپاموگذاشتم رو سروگردنش و تکون تکونش دادم و ماساژش دادم..بچه ها...سگا عاشق این حرکتن...بعدش بیچاره عین یه توله سگ رام بود...بعدش موتورو گرفتم دستمو رفتم سمت باغ..زبون بسته راه افتاد دنبالم..تاچیز مشکوکی میدید سمتش غرغر میکرد و میرفت طرفش...یه غول بود تا یه سگ...هنوزم ازش میترسیدم..رسیدم باغ و رفتم داخل ولی اون داخل نیومد چون نکبت و ظلمت داشتن بهش پارس میکردن...بعدش تارفتم داخل ساختمون باغ یه هو کلی آشغال غذا و استخون و اینا ریخته شد سرم و مانی دیونه و چندتا از دوستاش هی میخوندن(تولدت مباااارکککک..تولدت مبااااارررک...الی آخر)...اصلا خوشحال نشدم چون اونروز روز تولدم نبود...فقط داداش جان مانی میخواست یه کوچولو سربسرم بزاره..سوییچاشم گم نکرده بود...ازین شوخی خرکیا منو مانی زیاد باهم داریم...اونشب موندم باغ نرفتم خونه..اومدم دم در باغ هنوز سگ اونجا بود...آشغال غذاها و استخونا رو گذاشتم جلوش اونم خورد...داشتم به اون سگ که نجاتم داده بود نگاه میکردم که چقد زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد..(خیالت نباشه روکو من همیشه هواتو دارم)...باور کنین خودمم نمیدونستم ..روکو..یعنی چی همینجوری الکی اونلحظه این اسمو روش گذاشتم...الان من و روکو باهم خیلی رفیقیم...اگه برای نکبت و ظلمت غذا نبرم برای ..روکو..میبرم...اون همیشه اطراف باغه..کافیه صداکنم(روکوروکوروکوروکو)..مثل موشک میاد...حیف سگ نیست اسم کثیف..یزید..رو سرش بزارن...کاش بلانسبت بلانسبت بلانسبت بلانسبت شما بعضی آدمام...بی خیال...روکو خیلی بیشتر از خیلی آدما دوستت دارم......و...ایستاده بود همچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......مرسی



نظرات شما عزیزان:

زاگرس
ساعت21:09---18 شهريور 1394
سلام هانی نگران نباش من حالم خوبه رفته بودم اهواز خانه داییم.من از سگاتون میترسم آن سگ سوخته خیلی بیشترمیترسم.سلام آقای یوسف خسته نباشید هانی امروز شوت کرد توپ خورده شد توسر یه زنی بیهوش شد ولی بیدارشد
پاسخ:وای وای وای...اهواز بودی کلک؟؟؟....یه کم دایی هم برای من میاوردی قربون کامنت نوشتنت برم پسر...نه بابا سگ که ترس نداره زگی جون...یه دور که بهت سواری بدن و یه بار که باهاشون پارچه بازی کنی اونوخ عاشوقشون میشی....زاگرس؟؟...من که نخواستم بزنم تو سر خانومه میخواستم تو کله پسرش بزنم با توپ چون برامون زبون کشید پسره چاغ و بی ریخت..ایععععععع


سارا
ساعت21:02---18 شهريور 1394
سلام هانی جان خیلی جالب بود خدابهت رحم کرد توروخدادیگه اونوقت شب اونجانرو
پاسخ:سلام ساراجان...من همیشه سعی میکنم اونموقه شب تنهایی اونجا نرم...ولی پیش میاد...مرسی کامنت دادی...درمورد اون یارو هم که گفتی...آره منم یه کم شک کردم بهش که دختر باشه...ولی تاوقتی ادعا میکنه پسره منم باهاش مثل پسرا رفتار میکنم...نمیدونم ...گیج شدم...حسم یه چیزی میگه عقلم یه چیز دیگه...بهرحال...متاسفم سارا نمیتونم بی خیالش بشم...به اونایی که خودت میدونی توهین کرده...من بخاطر تولد یه نی نی کوچولو توی خونوادشون اینقد خوشحال شدم که نگو...ولی اون درعوض به مرده هام لعنت فرستاد زنده هامو نفرین کرد...سوم شخص مفرد هم خودش بود...قبلا هم یه بار به اسم sاومدو منو بدنام کرد...سارا اون اول شروع کرد...سارا اون خوده شیطانه...


yousef
ساعت6:40---18 شهريور 1394
سلام جشم آبي
از سرويس مدرسه دارم كامنت ميزارم
ميدونم كه تو آخر سر با اين كارات منو سكته ميدي.
عالي نوشتي حرف نداشت
خودت ميدوني كه من جقدر سك دوست دارم اونم بخاطر وفاداريش
وقتي خوندم ،اشكم دراومد .آخه ياد داستان خودمون افتادم.منم مثل اون راكو وفادارم اكه كسي واقعا بهم محبت كنه تا عمر دارم فراموشش نميكنم.
راسي جشم آبي عزيزم خيلي دوستدارم داداشي
نويسنده بزركي ميشي بخدا
پاسخ:سلام یوسف...خیلی مرسی بشی الهی ....بخدا دست خودم نیست پیش میاد پسر...راکو اسمش نیست..روکو اسمشه...وااااااااا....چرااشکت درومد داداشی؟...منم دوستت دارم...من نویسنده نیستم نمی خوامم بشم...نویسنده بودن خیلی سخته..هرچیم بلدم بنویسم بخاطر اینه که توی تایپ نوشته های عموجان کمکش میکنم..برای همین تا حدود کمی میتونم حرف زدنمو با نوشتنم هماهنگ کنم...بهرحال نویسندگی خیلی سخته..من نویسنده نیستم...


مليكا
ساعت23:21---17 شهريور 1394
من شبا ك تا دم در سرويس بهداشتي ميرم لشگر كشي ميكنم
موندم چيجوري دلت راضي توي ي باغ بزرگ و تاريك و پر از گله ي سگ دووم بياري
پاسخ:خداوکیلی مجبور شدم که رفتم...وگرنه آدم بزرگاشم سختشونه برن اونجاها که من رفتم...بخدا اگه یه ذره دلم راضی باشه...ولی خوب وقتی مجبورم میرم...بعضی وقتا اگه عمومش ناصر نباشه فقط میرم یه سری میزنم میام...بیشتر با داداش جان مانی میرم...البته بعضی وقتا تنهایی میرم...نمیگم نمیترسم...خیلیم میترسم...آدمای خرافاتی میگن توی باغا جن هست...مشکل میدونی کجاس؟؟؟....اینجاس که اونایی هم که خرافاتی نیستن هم همینو میگن....یه باغ داریم همون اطراف قدیمیه مال ما نیس ولی صاحاب نداره شده جنگلی ...یه جوب گنده وسطه بهش میگن جوب شمعون ..میگن یه جن داره به اسم شمعون...خیلیا میگن دیدنش..میگن شبیه میمونه قرمزه...یه بار رفتم شب اونجا کلی صدا زدم شمعون شمعون بیا ببینمت..خبری نشد...چندتا فوشم بهش دادم باز خبری نشد..یه هو یکی از سگام پشت سرم پارس کرد نزدیک بود قبض روح بشم....اینا رو نگفتم که بترسی گفتم که صرفه جویی درست مصرف کردن نیست ..مصرف نکردنه...مدرسان شریف...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی